خوب شد آمدی ، از بس که به هم ریخته ام ؛
منطق و عشق و هوس را به هم آمیخته ام !
بغلم کن ، دلِ تنهام ، بغل میخواهد ...
روحِ دیوانه ی من ، شعر و غزل میخواهد ...
بغلم کن که تنم یخ زده از بی بغلی ،
دهنم تلخ شد از بی شکری ، بی عسلی !
تو شرابی و تویی قندِ مکرر ، جانا
صنمی ، معجزه ای ! أَسأَلُکَ إِیمانا ...
طاقتِ ماندن و صد حادثه دیدن داری ؟
طاقتِ حرف ، ز دیوانه شنیدن داری ؟
می توانی همه ی کار و کَست باشم من ؟
همه باشند ولیکن ، نفست باشم من ؟
نقطه ی عطفِ نگاهِ تو فقط ، من باشم
با نگاهت وسطِ مرزِ شکفتن باشم ...؟
خوب شد آمدی اصلا ، تو که باشی حل است
با تو سامانه ی غم های دلم ، منحل است
باش تا شعر و غزل از لبِ من نوش کنی
غم و بیتابیِ ایام ، فراموش کنی
تا حالا شده بهت بگن که تو نمیتونی
تو هم بگی آره نمیتونم و فراموشش کنی ؟
باید بهتون بگم بزرگترین موقعیت هاتو
تو همین موارد از دست دادی
مثلا وقتی میخواستی بری کیک بوکسینگ همه میگفتند
برو بابا تو یا شوهرت؟ تو سر کوچتون دعوا میشه از
مرز خارج میشی
منم همیشه این حرفا رو میشنوم اما
هر بارکه بهت این حرفا رو زدن
برو جلو آینه و داد بزن تو یک معجزه ای
یک معجزه که دنبال شکافی میگرده که
خودشو ثابت کنه
تو دیگه تکرار نمیشی قدر خودتو بدون